روستايي فقيري که از تنگدستي و سختي معيشت جانش به لب رسيده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت :
آملا، فشار زندگي آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشي افتاده ام.
از روي زن و بچه هايم خجالت مي کشم، زيرا حتي قادر به تامين نان خالي براي آنان نيستم. با زن، شش فرزند قد و نيم قد، مادر و خواهرم در يک اتاق کوچک مخروبه زندگي مي کنيم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه مي کند.
اين اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتي چسبيده به هم در آن مي خوابيم، پاي يکي دو نفرمان از درگاه بيرون مي ماند..
ديگر ادامه اين وضع برايم قابل تحمل نيست...
پيش تو، که مقرب درگاه خدا هستي، آمده ام تا نزد او شفاعت کني که گشايشي در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
آخوند پرسيد:
از مال دنيا چه داري؟
روستايي گفت:
همه دار و ندارم يک گاو، يک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و يک خروس است.
آخوند گفت:
من به يک شرط به تو کمک مي کنم و آن اين است که قول بدهي هرچه گفتم انجام بدهي.
روستايي که چاره اي نداشت، ناگزير شرط را پذيرفت و قول داد.
آخوند گفت:
امشب وقتي خواستيد بخوابيد بايد گاو را هم به داخل اتاق ببري....!
روستايي برآشفت که :
آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتي من و خانواده ام نيز در آن جا نمي گيريم. تو چگونه مي خواهي که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
آخوند گفت :
فراموش نکن که قول داده اي هر چه گفتم انجام دهي وگرنه نبايد از من انتظار کمک داشته باشي.
صبح روز بعد، روستايي پريشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت :
ديشب هيچ يک از ما نتوانستيم بخوابيم. سر و صدا و لگداندازي گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
آخوند يکبار ديگر قول روستايي را به او يادآوري کرد و گفت:
امشب علاوه بر گاو، بايد خر را نيز به داخل اتاق ببري.
چند روز به اين ترتيب گذشت و هر بار که روستايي براي شکايت از وضع خود نزد آخوند مي رفت، او دستور مي داد که يکي ديگر از حيوانات را نيز به داخل اتاق ببرد تا اين که همه حيوانات هم خانه روستايي و خانواده اش شدند!
روز آخر روستايي با چشماني گود افتاده، سراپاي زخمي و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که :
واقعا ادامه اين وضع برايش امکان پذير نيست!
آخوند دستي به ريش خود کشيد و گفت :
دوره سختي ها به پايان رسيده و به زودي گشايشي که مي خواستي حاصل خواهد شد.
پس از آن به روستايي گفت که شب گاو را از اتاق بيرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستايي نزد آخوند مي رفت، و او مي گفت که يکي ديگر از حيوانات را از اتاق خارج کند تا اين که آخرين حيوان، خروس نيز بيرون گذاشته شد.
روز بعد وقتي روستايي نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستايي گفت :
خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، ديشب خواب راحتي کرديم. به راستي نمي دانم به چه زباني از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شديم .....!!!!!
فقر و نداری ...
یک چهاردیواری با همه چیز ....!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.