اولین بار که کفر گفتم و در نتیجه توسط خدا سنگ شدم، حدود ۵ ماه پیش بود. داشتم یک فیلم مستند نگاه میکردم که توش صحنههایی از بچههای افریقایی گرسنه در حال مرگ نشون میدادن. صحنههای جان دادن بچههای معصوم آنقدر حالم رو منقلب کرد، که شروع کردم به لعنت فرستادن به عالم و آدم و بعدش به خدا که اینهمه رنج و بدبختی را در جهان خلق کرده بود. توهین به خدا همان بود و خشم ناگهانی خدا همان و متعاقبا یک صاعقه از آن بالا بالاها درست مثل کارتونها، نثار من شد و مرا جا به جا سنگ کرد. اینطور بود که تبدیل شدم به یک آدم سنگی ریموت به دست روی مبل. البته از خدا به شکل صامت ممنون بودم که جنس سنگ مرا از نوع گرانیت اعلا انتخاب کرده بود. بعدش خدا به شکل معتنابهی از اینکه مرا به خاطر رقّت قلب و دلسوزی تنبیه کرده پشیمان شد و دوباره به آدمی معمولی تبدیل کرد.
با اینهمه، نه من و نه خدا، هیچکدام از کفر گفتن و متعاقبا مجازات سنگ کردن دست بر نداشتیم. من همچنان با خشمهای ناگهانی از بی عدالتیها و صحنههای دلخراش غیر انسانی با لعنت و ناسزا به خدا واکنش نشان میدادم، و خدا هم در نتیجهٔ واکنش آنی و خشم آلود خود نسبت به اهانتها و نسبتهای نامحترمانهٔ من، مرا بدون معطلی تبدیل به سنگ میکرد. و البته بعد از مدتی هر دو به زندگی عادی خود باز میگشتیم.
این روال ادامه داشت تا اینکه با افزایش محنتها و رنجهای بشری، و نیز گسترش صحنههای به تصویر درامدهٔ آن رنجها در وسایل ارتباط جمعی؛ هر دو به این نتیجه رسیدیم که باید فکری برای این قضیه کرد. نه من حوصلهٔ سنگ شدن و از دست دادن وقت را داشتم و نه مواجهه با این صحنهها و شرایط برایم اجتناب پذیر میبود. از آنطرف، خداوند هم حاضر نبود غرورش را زیر پا بگذارد و زیر سوال بردن حکمت الهی را برتابد. و در عین حال این واکنشهای خشم آلود، به نوعی یک نقطه ضعف برای وی محسوب میشد.
به عقیدهٔ من، راه حلهای موضعی، مثل رفتن به جلسات Anger management چارهساز نبود. به خاطر همین به خداوند پیشنهاد کردم حداقل برای حل و فصل این قضیه هم که شده، از رنجها و محنتهایی که درین جهان خلق کرده بکاهد؛ یعنی مصیبتهایی مثل قحطی، بیماریها، جنگ و ترور، سرکوب و شکنجه،و،..... . اینطوری، لازم نبود که با دیدن صحنههای آزاردهنده از کوره در رفته و به عالم بالا بیحرمتی کنم.
عجیب اینکه خداوند هم اکنون پیشنهاد مرا رد کرده است و لابد باز معتقد است برای اینها یک حکمت الهی وجود دارد که من از آن غافل هستم. میبینید ؟! من نمیتوانم واقعا با یک چنین خدایی کنار بیایم. خدایی که اینچنین خودخواه و بی منطق است . خدایی بی احساس و بیرحم که حتی به...
با اینهمه، نه من و نه خدا، هیچکدام از کفر گفتن و متعاقبا مجازات سنگ کردن دست بر نداشتیم. من همچنان با خشمهای ناگهانی از بی عدالتیها و صحنههای دلخراش غیر انسانی با لعنت و ناسزا به خدا واکنش نشان میدادم، و خدا هم در نتیجهٔ واکنش آنی و خشم آلود خود نسبت به اهانتها و نسبتهای نامحترمانهٔ من، مرا بدون معطلی تبدیل به سنگ میکرد. و البته بعد از مدتی هر دو به زندگی عادی خود باز میگشتیم.
این روال ادامه داشت تا اینکه با افزایش محنتها و رنجهای بشری، و نیز گسترش صحنههای به تصویر درامدهٔ آن رنجها در وسایل ارتباط جمعی؛ هر دو به این نتیجه رسیدیم که باید فکری برای این قضیه کرد. نه من حوصلهٔ سنگ شدن و از دست دادن وقت را داشتم و نه مواجهه با این صحنهها و شرایط برایم اجتناب پذیر میبود. از آنطرف، خداوند هم حاضر نبود غرورش را زیر پا بگذارد و زیر سوال بردن حکمت الهی را برتابد. و در عین حال این واکنشهای خشم آلود، به نوعی یک نقطه ضعف برای وی محسوب میشد.
به عقیدهٔ من، راه حلهای موضعی، مثل رفتن به جلسات Anger management چارهساز نبود. به خاطر همین به خداوند پیشنهاد کردم حداقل برای حل و فصل این قضیه هم که شده، از رنجها و محنتهایی که درین جهان خلق کرده بکاهد؛ یعنی مصیبتهایی مثل قحطی، بیماریها، جنگ و ترور، سرکوب و شکنجه،و،..... . اینطوری، لازم نبود که با دیدن صحنههای آزاردهنده از کوره در رفته و به عالم بالا بیحرمتی کنم.
عجیب اینکه خداوند هم اکنون پیشنهاد مرا رد کرده است و لابد باز معتقد است برای اینها یک حکمت الهی وجود دارد که من از آن غافل هستم. میبینید ؟! من نمیتوانم واقعا با یک چنین خدایی کنار بیایم. خدایی که اینچنین خودخواه و بی منطق است . خدایی بی احساس و بیرحم که حتی به...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.