۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

بیا گویم برایت داستانی که تا تأثیر چادر را بدانی ...

یکی از شاهکارهای ایرج میرزا


بیا گویم برایت داستانی که تا تأثیر چادر را بدانی

در ایامی که صاف و ساده بودم دم کریاسِ در استاده بودم

زنی بگذشت از آنجا با خش و فش مرا عرق النسا آمد به جنبش

ز زیر پیچه دیدم غبغبش را کمی از چانه قدری از لبش را

چنان کز گوشه ابر سیه فام کند یک قطعه از مّه عرض اندام

شدم نزد وی و کردم سلامی که دارم با تو از جایی پیامی

پری رو زین سخن قدری دو دل زیست که پیغام آور و پیغامده کیست

بدو گفتم که اندر شارع عام مناسب نیست شرح و بسط پیغام


تو دانی هر مقالی را مقامیست برای هر پیامی احترامیست

قدم بگذار در دالان خانه به رقص آر از شعف بنیان خانه

پریوش رفت تا گوید چه و چون منش بستم زبان با مکر و افسون


سماجت کردم و اصرار کردم بفرمایید را تکرار کردم

به دستاویز آن پیغام واهی به دالان بردمش خواهی نخواهی


چو در دالان هم آمد شد فزون بود اتاق جنب دالان بردمش زود


نشست آنجا به صد ناز و چم و خم گرفته روی خود را سخت و محکم

شگفت افسانه ای آغاز کردم در صحبت به رویش باز کردم

گهی از زن سخن کردم، گه از مرد گهی کان زن به مرد خود چه‌ها کرد


سخن را گه ز خسرو دادم آیین گهی از بی‌وفایی‌های شیرین

گه از آلمان بر او خواندم، گه از روم ولی مطلب از اول بود معلوم

مرا دل در هوای جستن کام پریرو در خیال شرح پیغام

به نرمی گفتمش کای یار دمساز بیا این پیچه را از رخ برانداز

چرا باید تو رخ از من بپوشی مگر من گربه می باشم تو موشی؟


من و تو هر دو انسانیم آخر به خلقت هر دو یکسانیم آخر

بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین تو هم مثل منی ای جان شیرین

ترا کان روی زیبا آفریدند برای دیده‌ی ما آفریدند

به باغ جان ریاحینند نسوان به جای ورد و نسرینند نسوان

چه کم گردد ز لطف عارض گل که بر وی بنگرد بیچاره بلبل

کجا شیرینی از شکر شود دور پرد گر دور او صد بار زنبور


چه بیش و کم شود از پرتو شمع که بر یک شخص تابد یا به یک جمع

اگر پروانه‌ای بر گل نشیند گل از پروانه آسیبی نبیند

پریرو زین سخن بی حد برآشفت زجا برجست و با تندی به من گفت

که من صورت به نامحرم کنم باز؟ برو این حرف ها را دور انداز

چه لوطی ها در این شهرند، واه واه خدایا دور کن، الله الله


به من گوید که چادر واکن از سر چه پرروییست این، الله اکبر

جهنم شو مگر من جند... باشم که پیش غیر بی روبنده باشم


از ین بازی همین بود آرزویت که روی من ببینی؟ تف به رویت

الهی من نبینم خیر شوهر اگر رو واکنم بر غیر شوهر

برو گم شو عجب بی‌‌چشم و رویی چه رو داری که با من همچو گویی


برادر شوهر من آرزو داشت که رویم را ببیند، شوم نگذاشت


من از زنهای تهرانی نباشم از آنهایی که می‌دانی نباشم

برو این دام بر مرغ دگر نه نصیحت را به مادر خواهرت ده


چو عنقا را بلند است آشیانه قناعت کن به تخم مرغ خانه

کنی گر قطعه قطعه بندم از بند نیفتد روی من بیرون ز روبند

چرا یک ذره در چشمت حیا نیست؟ به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟

چه می‌گویی مگر دیوانه هستی؟ گمان دارم عرق خوردی و مستی

عجب گیر خری افتادم امروز به چنگ الپری افتادم امروز

عجب برگشته اوضاع زمانه نمانده از مسلمانی نشانه

نمی‌دانی نظر بازی گناهست ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟

تو می‌گویی قیامت هم شلوغ است؟ تمام حرف مل...ها دروغ است؟

تمام مجت...ها حرف مفتند؟ همه بی‌غیرت و گردن کلفتند؟

برو یک روز بنشین پای منبر مسائل بشنو از مل.. منبر

شب اول که ماتحتت درآید سر قبرت نکیر و منکر آید

چنان کوبد به مغزت توی مرقد که می‌رینی به سنگ روی مرقد

غرض، آنقدر گفت از دین و ایمان که از گُه خوردنم گشتم پشیمان

چو این دیدم لب از گفتار بستم نشاندم باز و پهلویش نشستم


گشودم لب به عرض بی‌گناهی نمودم از خطاها عذر خواهی

مکرر گفتمش با مد و تشدید که گه خوردم، غلط کردم، ببخشید

دو ظرف آجیل آوردم ز تالار خوراندم یک دو بادامش به اصرار

دوباره آهنش را نرم کردم سرش را رفته رفته گرم کردم

دگر اسم حجاب اصلاَ نبردم ولی آهسته بازویش فشردم


یقینم بود کز رفتارم اینبار بغرد همچو شیر ماده در غار

جهد بر روی و منکوبم نماید به زیر خویش کُ.. کوبم نماید


بگیرد سخت و پیچد خایه‌ام را لب بام آورد همسایه‌ام را

سر و کارم دگر با لنگه کفش است تنم از لنگه کفش اینک بنفش است

ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار تحاشی می‌کند، اما نه بسیار

تغییر می‌کند اما به گرمی تشدد می‌کند لیکن به نرمی

از آن جوش و تغییر‌ها که دیدم به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم

شد آن دشنام‌های سخت و سنگین مبدل بر « جوان آرام بنشین»

چو دیدم خیر، بند لیفه سست است به دل گفتم که کار ما درست است


گشادم دست بر آن یار زیبا چو مل... بر پلو مومن به حلوا

چو گل افکندمش بر روی قالی دویدم زی اسافل از اعالی


چنان از حول گشتم دستپاچه که دستم رفت از پاجین به پاچه

ازو جفتک زدن از من تپیدن ازو پُر گفتن از من کم شنیدن

دو دست او همه بر پیچه اش بود دو دست بنده در ماهیچه اش بود

بدو گفتم تو صورت را نکو گیر که من صورت دهم کار خود از زیر

به زحمت جوف لنگش جا نمودم در رحمت بروی خود گشودم

کُسی چون غنچه دیدم نوشکفته گلی چون نرگس اما نیمه خفته

برونش لیموی خوش بوی شیراز درون خرمای شهد آلود اهواز

کُ... بشاش تر از روی مؤمن منزه تر ز خلق و خوی مؤمن

کُ... هرگز ندیده روی نوره دهن پر آب کن مانند غوره

کُ... برعکس کُ.. های دگر تنگ که با کی..م ز تنگی می کند جنگ

به ضرب و زور بر وی بند کردم جماعی چون نبات و قند کردم

سرش چون رفت، خانم نیز واداد تمامش را چو دل در سینه جا داد

بلی ک..ر است و چیز خوش خوراکست ز عشق اوست کاین کُ... سینه چاکست


ولی چون عصمت اندر چهره‌اش بود از اول ته به آخر چهره نگشود

دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم که چیزی ناید از مستوریش کم

چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه « حرامت باد» گفت و زد به کوچه

حجاب زن که نادان شد چنین است زن مستوره‌ی محجوبه این است

به کُ... دادن همانا وقع نگذاشت که با روگیری الفت بیشتر داشت

بلی شرم و حیا در چشم باشد چو بستی چشم باقی پشم باشد

اگر زن را بیاموزند ناموس زند بی‌پرده بر بام فلک کوس

به مستوری اگر بی‌پرده باشد همان بهتر که خود بی‌پرده باشد

برون آیند و با مردان بجوشند به تهذیب خصال خود بکوشند

چو زن تعلیم دید و دانش آموخت رواق جان به نور بینش افروخت

به هیچ افسون ز عصمت برنگردد به دریا گر بیفتد تر نگردد

چو خور بر عالمی پرتو فشاند ولی خود از تعرض دور ماند

زن رفته « کولژ» دیده « فاکولته» اگر آید به پیش تو « دکولته »


چو در وی عفت و آزرم بینی تو هم در وی به چشم شرم بینی


تمنای غلط از وی محال است خیال بد در او کردن خیال است

برو ای مرد فکر زندگی کن نه ای خر، ترک این خربندگی کن

برون کن از سر نحست خرافات بجنب از جا، فی التأخیر آفات

گرفتم من که این دنیا بهشت است بهشتی حور در لفافه زشت است

اگر زن نیست عشق اندر میان نیست جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست

به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟ که توی بقچه و چادر نمازی؟

تو مرآت جمال ذوالجلالی چرا مانند شلغم در جوالی؟

سر و ته بسته چون در کوچه آیی تو خانم جان نه، بادمجان مایی

بدان خوبی در این چادر کریهی به هر چیزی بجز انسان شبیهی

کجا فرمود پیغمبر به قرآن که باید زن شود غول بیابان

کدامست آن حدیث و آن خبر کو که باید زن کند خود را چو لولو

تو باید زینت از مردان بپوشی نه بر مردان کنی زینت فروشی

چنین کز پای تا سر در حریری زنی آتش به جان، آتش نگیری

به پا پوتین و در سر چادر فاق نمایی طاقت بی‌طاقتان تاق

بیندازی گل و گلزار بیرون ز کیف و دستکش دل ها کنی خون

شود محشر که خانم رو گرفته تعالی الله از آن رو کو گرفته

پیمبر آنچه فرمودست آن کن نه زینت فاش و نه صورت نهان کن

حجاب دست و صورت خود یقین است که ضد نص قرآن مبین است

به عصمت نیست مربوط این طریقه چه ربطی گوز دارد با شقیقه

مگر نه در دهات و بین ایلات همه روباز باشند این جمیلات

چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟ رواج عشوه در بازارشان نیست؟

زنان در شهر‌ها چادر نشینند ولی چادر نشینان غیر اینند

در اقطار دگر زن یار مرد است در این محنت سرا سربار مرد است

به هر جا زن بود هم پیشه با مرد در اینجا مرد باید جان کند فرد

تو ای با مشک و گل همسنگ و همرنگ نمی‌گردد در این چادر دلت تنگ؟

نه آخر غنچه در سیر تکامل شود از پرده بیرون تا شود گل

تو هم دستی بزن این پرده بردار کمال خود به عالم کن نمودار

تو هم این پرده از رخ دور می‌کن در و دیوار را پر نور می کن

فدای آن سر و آن سینه باز که هم عصمت درو جمعست هم ناز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.