۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

ما و دنیایمان و یک جهان دروغ و یک گله دروغگو !!!

(محمدرضا شاه پهلوی)

"مرا متهم کرده اند که می خواستم ایرانیان را، علیرغم خواست خودشان، خوشبخت کنم. واقعیت این است که من می خواستم ایرانیان را،... علیرغم خواست دشمنانشان، و علیرغم ائتلاف عوامل ویرانگر، به رفاه و خوشبختی برسانم، نه علیرغم میل و اراده خودشان. برای جلوگیری از توفیق من، غارتگران بین المللی، با مرتجع ترین عوامل مذهبی، و با آدمکشان حرفه ای ائتلاف کردند، و بدین ترتیب بود که اتحاد نامقدس و شوم سرخ و سیاه، برای نابودی ایران پا گرفت..."
---------------------------

"خاک بر سر اون مردمی کنن که در طول تمام این سالها نفهمیدن که فرقی ست بین جانی و عالم... حتی دنبال جانی رفتن، نماز خون شدن، ریش گذاشتن، برای اینکه صد تومن پول بگیرن، جهان میگذره، با صد تومن و بی صد تومن، برای من که ده سال دیگه بیشتر اینجا نیستم، ولی خیلی بده که آدم فاحشه مغزی باشه..."
(فریدون فرخزاد)
-----------------------
نویسنده و کوشنده ی فرهنگی. ایران گرفتار اهریمن الله و اهریمن آیین اسلام و اندیشه ی خانمان سوز آن زیر نام "جمهوری اسلامی" و ریشه دواندن آن در نهاد ایرانیان است!... رهایی از شوند ناخجسته ی کنونی در گرو چنگ اندازی به خودباوری و خردمداری و رهایی از خوی ها و منش های حکومتی است که در هستی ایرانیان رخنه کرده است!...
----------------

مراسم مسخره ی تشیج جنازه اسلامی فلانی بود؛ همه جمع شده بودند.
من نیز که با همه ی توانم از این مراسم مسخره ی اسلامی متنفرم، به حکم جبر و علی رغم خواستم به قبرستان رفتم!
نوبت به ادای نماز میت شد. نمی دانستم بخندم یا ...
به این همه خردباختگی، و این همه بیگانگی، در سرزمینم، سرزمین کهنم، ایران! و برای این همه سرخوردگی و از خودبیگانگی هم میهنم، ایرانی! که وقتی زاده می شود، در گوشش، بجای آرامش، صدای گوش خراش اذان عربی تلاوت می شود! آری، در پرده ی گوش کوچک مان؛ درست در بدو زایش!...
بخوان موذن!...
هرچه بلندتر و رساتر، صواب و عاقبت بخیریش بیشتر!...
این است لالایی سپیده دم تولدمان در ایران هزار و چهارسد سال زیر پرده ی اشغال!...

تازه، از این که جان سالم به در می بریم، نوبت به نهادن نام بر کودک بی نام و غریب در این غریبستان و اسلامستان می شود!...

دینمان که از پیش ناخواسته بر سراچه ی دل و مغزمان حک شده...
اسلام، شیعه ی دوازده تا امام، صد و بیست و چهارتا پیامبر! تو دینداری، تو مسلمانی، تو شیعه ای! این یک جبر است کودک!...
قرآن، صحیفه ی سجادیه، مفاتیح الجنان... بخوان این خزئولات را !

اما ناممان که ننگمان باد:

"وای من نذر کردم چون بچه ام روز بعثت و تولد فلان امام و بهمان پیامبر بدنیا اومده و بعدشم می خوایم مشرف بشیم مرقد امام رضا، اسمشو بذاریم غلامرضا، غلامحسین، عباس، فاطمه، خدیجه... کنیز رضا بشه..."

وقتی هم به قول بزرگترها، زیر سبیلمان سبز می شود و هوای زن گرفتن می کنیم، "آیه ی هم بستری شتر را یک آخوند از امت اسلام، به نام صیغه ی «اَنکَحتُ» یعنی من آخوند وکالت می دهم که شما دوتا با هم عمل جنسی شتر داشته باشید!... تلاوت می کند..." تا بفهیم که اسلام برای انسان و زن و زندگی و زیبایی، چقدر ارزش قائل است!!!!


این است که کیستی و چیستی و هستیمان به دست خودمان رغم نمی خورد؛

بر ما، به ما، در ما، نام و دینی نهاده می شود که متعلق به دشمنان ایران بوده و هست، به نامش گردن زده اند و دختران را به کنیزی و پسران به "غلام بچگی" برده اند...
و ما اینچنین در آغوش فرهنگ بیگانه، با داشته های فرهنگ بیگانه، از پستان های فرهنگ بیگانه زاده، پرورده، شیرنوشیده و هم آغوش می شویم!...

بزرگ می شویم، در حالی که در ذهن و ضمیرمان، حکومت و حاکمان فعلی هم خود را بدل برابر اصل از "حکومت نایب امام زمان" و "اسلام ناب محمدی" می نامند!

جوان می شویم، اما جوانی حس نمی کنیم!...
وجودمان پر از پرسش است...
به یک باره جرات می یابیم و تیشه بر ریشه و تبر بر تنه ی هر چه هست و نباید باشد می زنیم...
از اعتقاد تا نام
از آداب تا رسوم...
اینترنت اشغال شده،
کتاب های تحریف شده،
خانه و خانواده ی مسخ شده،
نمی تواند سد راهمان شود...

به یک باره بر همه چیز آب پاکی می ریزی و غسل تعمیدش می دهی!

نه به مسیحیت؛
به بی دینی،
به بی معنیی،
به پوچی محض،
به هیچ هیچ هیچ...
تا شاید بتوانی دوباره متولد شوی؛
دوباره جوانی آغاز کنی...
شاه و شاهنامه، و ملیت و هویتت را بشناسی؛
نامت را تغییر دهی؛
خود و خدا و خلق را نیز زیر گیوتین نقد و نقادی بنهی!...

و حالا، تازه برسی به تاریخ، تاریخ معاصر.

کتاب هایشان را ورق می زنی؛ درس هایشان، دبستانشان، دانشگاهشان، دبیرشان، استادشان...
همه یک چیز تلاوت می کنند!
همچون گوسفندنای که چوب چوپان در ماتحتشان فرورفته،
هرچه آنها می خواهند، برای گله نی نوازی می کنند:
"به به، چَه چَه"
"شاه، خون آشام است"!
"شیخ، امام زمان است"!
و این است آموزش و پرورش در ایران؛ برای ذهن و ضمیر بچه هایی که دل و مغزشان همچون تابلویی سفید آماده پذیرش همه چیز است!...

اما ما تسلیم نشدیم و نمی شویم.

به تاریخ معاصر آخوندی هم بی...لاخ نشان می دهیم.
برای ردّ و ارتدادش شمشیر می کشیم.
می رویم و به هر دری می زنیم:
کهنه-کتابی،
ورق-پاره ای،
فیلتر-شکنی،
نصایح پدر بزرگی،
پیری،
چیزی…
و خلاصه می بینیم که، نخیر:
دروغ خمیر مایه ی زهدان ایران فروشان کنونی و مردمان خو گرفته به آن شده است!...
و بر همه چیز دندان اعتراض می فشاریم!...

خلاصه، داشتم می گفتم که حرف توی حرف شد! کجا بودم؟ آهان:

مراسم اسلامی کفن و دفن میت:
نوبت نماز شد.
خودم را به شدت کنار کشیدم.
تا مگر راه خلاصی از خم و راست شدن در برابر اللهی که حالا می خواهد مرده را مورد عفو خود قرار بدهد و از گناهانش که شاید شامل سکس (یا دستکم تکانش آلت تناسلی او!)، نوشیدن مشروبات الکلی (یا دستکم یه پیک عرق سگی)، کفر گویی و شک در وجود الله و اسلام و... باشد، نجاتش دهد و از روی چوب پل صراط چوب کبریت مانند، همچون آکروباتی ماهر به سوی بهشت و حوری و پسر بچه های خوشگل به سلامت رد شود و دعایی هم در حق زنده ها کند که وی را با دعا و نماز و فاتحه یشان به سلامت راهی بهشت الله نموده اند!...
اما هر کار کردم نشد؛ و وقتی خیل نمازگزاران با هل دادن و مالیدن و ک...ن سُری مجبورت می کنند که بایستی، چاره ای دیگر برایت نمی ماند که گوسفند وار، در برابر میت بر زمین دَمَر خوابیده نماز ادا کنی!...

چشمانم پر از خنده می شود و به سختی میتوانم جلوی خنده ام رو نگه دارم؛ خوب، به قول شاعر: "خنده ی من از گریه ام تلخ تر است"! اما نمی شود که خندید در این جا! آن وقت یا میگویند این یارو یا دیوانه است، یا خصومت شخصی با میت داشته!!!

خلاصه، پیش خودم می گویم، در این چند دقیقه ی نماز، سری بالا بیاورم و به جای به جا آوردن نمازی که اصلا بلد نیستم کلماتش را ادا کنم، به دور و برم نگاهی کنم!
ببینم آیا فلک زده ی نامسلمانِ کافر ِ مشرکِ فسق و فجور-چی ِ قرمطی ِ رافضی... دیگری نیز همچون خودم هست یا نه!...

غرق این افکار و در حالی که خنده ام را با دو سه مشت خاک گورستان در هوا پخش از باد فرو می خورم!، نگاهم به جایی خیره می ماند. دهانم باز می شود، تا خنده هم از یادم برود و فقط هاج و واج بنگرم به آنچه می بینم!:

عجب!؟ این کیست؟! من این را می شناسم، اینک همان کمونیست دو آتیشه گذشته بوده که هنوز هم در رشادت رفاقت با رفقای توده ای و چپ و هر چه مشددتر ادا کردن "رفیق استالین" و "رفیق جان خسرو گلسرخی" و... مصمم تر است!
اوه، مای گاد! این اینجا چی می کند؟! مگر کمونیست هم نماز می خواند؟!...

خلاصه اینجاست که بی درنگ، به لطف میت بی نفس، یاد سخنان شادروان محمدرضا شاه می افتم، که گفت:

"اتحاد نامبارک سرخ و سیاه، چگونه مملکت را به باد یغما داد!..." و اسلام را این گونه از شبه جزیره ی عربستان و شبه ابیطالب، به گوشمان نزدیک تر کرد، از درون شکم مادر و نوزادی تا پیری و در گور!...

و باز یاد گفته های شادروان فریدون فرخزاد می افتم، که گفت:

"بعضی ها برای صد تومان بیشتر، ریش گذاشتند، نمازخوان شدند، پشت سر یک جانی ایستادند!..."

عجب دنیای کثیفی است؛ حالا دیگر اگه برای ویرانی ایرانمان، ورژن جدید آخوندهای اسلامی نیز بیرون بیایند که "بوی فرند و گریل فرند" داشته باشند و "پلی بوی و لزبین" باشند، تعجب نمی کنم.

چه برسد به این که یک کمونیست کنار یک اسلامیست، نماز میت به جا آورد!
بله، نازنین، این است حکایت امروز این زمین
و زمین چطور از یاد ببرد این همه فوق جانوران دروغگوی امروزش را...


نوشته: سروش سکوت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.