گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شب ها بر گاهواره ی من
بیدار نشست وخفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شگفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
پستان به دهن گرفتن آموخت
شب ها بر گاهواره ی من
بیدار نشست وخفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شگفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
ایرج میرزا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.