" در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا آمده و بزرگ شده بودم. 20 سالی از عمرم میگذشت و همواره در تمام مراحل زندگی ام سعی میکردم با احتیاط رفتار کنم. پدری داشتم که همواره من را زیر نظر داشت و به اصطلاح دخترک بابا بودم! آسه می رفتم و آسه می آمدم. به آرایش کردنم کاری نداشت ولی مواظب نشست و برخاست هایم بود و همیشه در انتخاب دوستان مرا نصیحت می کرد. از اینکه با پسرها دوست بشوم و یا در فلان پارتی شرکت کنم که پسرها هم در آن حضور دارند مشکلی نداشت ولی همیشه به من می گفت که در رابطه ات با پسرها دقت کن. مبادا از حدش بگذرانی…
این حد را هیچ گاه نمیتوانستم در خودم بگنجانم که کجاست. ولی جسته و گریخته میتوانستم استنباط کنم که منظورش مسئله سکس و دوشیزگی و اینطور مسائل است. هیچ وقت در این موارد رک با من صحبت نمیکرد و همیشه غیر مستقیم حرفهایش را می زد.
“بابا جان نکنه پسرا گولت بزنن ها! این پسر ها خیلی گرگن. مبادا گولشون رو بخوری”…
اینها را همیشه میشنیدم و به عنوان تایید سری تکان می دادم.
یک شب به همراه دوست پسر صمیمی ام در مجلس میهمانی شرکت کرده بودیم زیادی مست کرده بودم و تقریبا از خود بی خود شده بودم. رابطه ام با این دوستم خیلی صمیمی بود و تقریبا با هم راحت بودیم. همدیگر را در آغوش می گرفتیم و میبوسیدیم. گاهی اوقات که فرصت نیز مناسب بود شاید لخت هم می شدیم و به قولی با هم عشقبازی هم میکردیم ولی هیچگاه به فکرمان هم خطور نمیکرد که سکس کامل انجام دهیم و مبادا بکارت من از بین برود. ولی آن شب مسئله فرق می کرد. هر دو خیلی خورده بودیم و بعد از مهمانی به خانه ی او رفتیم و طبق معمول مشغول عشقبازی شدیم. به خودم آمدم که دردی را در درونم احساس کردم و بعد از آن قطرات خون را بر روی ملحفه تخت مشاهده کردم. بغضم گرفت و بعد به طرز عجیبی شروع به گریه کردن کردم. دوستم دلداری ام می داد و میگفت طوری نشده. شاید عادت ماهیانه ات شروع شده باشد.
ولی من می دانستم که اینطور نبود و پریود نیستم. آن شب دوستم مرا به خانه بازگرداند ولی نتوانستم تا صبح بخوابم. افکار وحشتناکی در ذهنم پراکنده شده بود و در این فکر بودم که آینده ام چه خواهد شد؟! آیا من که دیگر دختر نیستم کسی با من ازدواج خواهد کرد؟
صبح به همراه دوستم (دختر) به یک متخصص زنان مراجعه کردیم و خبر نچندان خوشایندی را از او شنیدیم. من دیگر دختر نبودم…! و دوباره شروع به گریه کردن کردم.
دوستم گفت شخصی را میشناسم که کارش دوختن پرده است و می توانیم نزد او برویم. ولی باید برای دوختنش هرچه زودتر اقدام کنیم. چرا که احتمالا بعد ها دیگر نتوان عمل ترمیم را انجام داد.
چند روزی با خودم کلنجار رفتم که آیا این کار را بکنم یا خیر… از اینکه این مسئله را با پدرم در میان بگذارم هم سخت می هراسیدم و این کار را نکردم. بالاخره تصمیمم را گرفتم و با او نزد آن شخص رفتیم. افراد دیگری نیز در آنجا حضور داشتند. با دیدن چهره آنها و اینکه درد مشترکی با من دارند کمی آسوده خاطر تر شدم ولی در نهایت با هم نتوانستم دوام بیاورم و آنجا را ترک کردم.
چند سالی از آن اتفاق کذایی گذشت و خواستگار های زیادی را به دلیل ترسی که در خودم داشتم به بهانه های مختلف رد کردم. حالا 25 سالم شده بود و عاشق پسری شده بودم از هم دانشگاهیها که خیلی به یکدیگر علاقمند بودیم و به واقع نمیشد به او نیز جواب رد بدهم. همچنین جرات این را که این مسئله را به او بگویم نیز نداشتم. بالاخره با هم ازدواج کردیم و در چند روز اول زندگیمان او پی به این مسئله برد. اوایل او را با عناوین مختلف از جمله اینکه پرده ی من حلقوی است فریفتم ولی او نپذیرفت و قبل از اینکه به اجبار مرا به نزد متخصص زنان ببرد، همه چیز را فهمید چرا که حقیقت را به او گفتم.
هیچ وقت یادم نمی رود که چقدر آن شب گریه کرد و بعد از بی وفا نامیدن من، چند صباحی بعد طلاقم داد.
حالا من مانده بودم و زنی که دیگر دختر نیست. یک زن طلاق گرفته. زنی که قبل از ازدواج هم دختر نبود.
واقعا چه بود این تکه پوستی که حتی هنوز هم دلیل بیولوژیکی برای وجودش نیافته اند و با از بین رفتنش سالیان زیادی از زندگی من تباه شد و فرصت های زیادی را برای خوشبخت شدن از دست دادم؟
واقعا فقط برای اینکه زن هستم و این تکه پوست در وجودم نیست باید طرد شوم؟ آیا به واسطه نداشتن بکارت باید حق انتخاب و زندگی راحت از من سلب میشد؟ شاید بهتر بود میدوختمش و با فریب برای خودم زندگی زیبایی دست و پا می کردم. دیگر پدرم هم من را پذیرا نبود و مجبور بودم تنها زندگی کنم…. تنهای تنها…"
تا به امروز بسياري در مورد تابوهاي اجتماعي نوشته اند ، آنها را به نقد كشيده اند و در مورد درست يا غلط بودن آنها نظر داده اند بسياري با استفاده از دلایل علمي سعي كرده اند در مقابل بسياري از اين تابوهاي خرافات وار بايستند ولي هنوز بسياري بر اين گونه سنتهاي خرافه وار پافشاري مي كنند و آنها را همچون دستورات الهي مي پرستند. هنوز میشنویم که جایی از همین مملکت, دختري به جرم نداشتن پرده بكارت بدون هيچ دليل منطقي به قتل ميرسد و يا زوجي در شب اول عروسي كارشان به طلاق مي كشد. هنوز نشانه پاك بودن و شرف يك دختر پرده ايست كه مي شود با چند هزار تومان آن را دوباره بنا كرد ... اما چه مي توان كرد ؟
چگونه مردی که هیچ دلیلی برای "پاک" بودن یا "ناپاک" بودنش نمیتوان یافت، انتظار دارد که دختر، ثابت کند که قبل از ازدواج با او "پاک" بوده و دست از پا خطا نکرده؟
چگونه میتوان انتظار داشت که چند قطره خون، تضمینی برای یک زندگی خوشبخت باشد؟
آیا نمیتوان بدون شکستن این مهر "بکارت" از زندگی جنسی پیش از ازدواج لذت برد؟
چرا بعضی از مردان جامعه ما آنقدر ظرفیت پذیرش حقیقت ندارند که دختر برای حفظ آبروی خویش مجبور به توسل به بکارت مصنوعی شود؟
محروم کردن دختر از لذت، آن هم در دوره یی که این احساس در اوج به سر میبرد، نا عادلانه نیست؟
تابویی به نام پرده بکارت، تضمین کدام خوشبختی در زندگی خواهد بود؟
کدام پسری میتواند ادعا کند که در دوران مجردی دست از پا خطا نکرده؟
این حد را هیچ گاه نمیتوانستم در خودم بگنجانم که کجاست. ولی جسته و گریخته میتوانستم استنباط کنم که منظورش مسئله سکس و دوشیزگی و اینطور مسائل است. هیچ وقت در این موارد رک با من صحبت نمیکرد و همیشه غیر مستقیم حرفهایش را می زد.
“بابا جان نکنه پسرا گولت بزنن ها! این پسر ها خیلی گرگن. مبادا گولشون رو بخوری”…
اینها را همیشه میشنیدم و به عنوان تایید سری تکان می دادم.
یک شب به همراه دوست پسر صمیمی ام در مجلس میهمانی شرکت کرده بودیم زیادی مست کرده بودم و تقریبا از خود بی خود شده بودم. رابطه ام با این دوستم خیلی صمیمی بود و تقریبا با هم راحت بودیم. همدیگر را در آغوش می گرفتیم و میبوسیدیم. گاهی اوقات که فرصت نیز مناسب بود شاید لخت هم می شدیم و به قولی با هم عشقبازی هم میکردیم ولی هیچگاه به فکرمان هم خطور نمیکرد که سکس کامل انجام دهیم و مبادا بکارت من از بین برود. ولی آن شب مسئله فرق می کرد. هر دو خیلی خورده بودیم و بعد از مهمانی به خانه ی او رفتیم و طبق معمول مشغول عشقبازی شدیم. به خودم آمدم که دردی را در درونم احساس کردم و بعد از آن قطرات خون را بر روی ملحفه تخت مشاهده کردم. بغضم گرفت و بعد به طرز عجیبی شروع به گریه کردن کردم. دوستم دلداری ام می داد و میگفت طوری نشده. شاید عادت ماهیانه ات شروع شده باشد.
ولی من می دانستم که اینطور نبود و پریود نیستم. آن شب دوستم مرا به خانه بازگرداند ولی نتوانستم تا صبح بخوابم. افکار وحشتناکی در ذهنم پراکنده شده بود و در این فکر بودم که آینده ام چه خواهد شد؟! آیا من که دیگر دختر نیستم کسی با من ازدواج خواهد کرد؟
صبح به همراه دوستم (دختر) به یک متخصص زنان مراجعه کردیم و خبر نچندان خوشایندی را از او شنیدیم. من دیگر دختر نبودم…! و دوباره شروع به گریه کردن کردم.
دوستم گفت شخصی را میشناسم که کارش دوختن پرده است و می توانیم نزد او برویم. ولی باید برای دوختنش هرچه زودتر اقدام کنیم. چرا که احتمالا بعد ها دیگر نتوان عمل ترمیم را انجام داد.
چند روزی با خودم کلنجار رفتم که آیا این کار را بکنم یا خیر… از اینکه این مسئله را با پدرم در میان بگذارم هم سخت می هراسیدم و این کار را نکردم. بالاخره تصمیمم را گرفتم و با او نزد آن شخص رفتیم. افراد دیگری نیز در آنجا حضور داشتند. با دیدن چهره آنها و اینکه درد مشترکی با من دارند کمی آسوده خاطر تر شدم ولی در نهایت با هم نتوانستم دوام بیاورم و آنجا را ترک کردم.
چند سالی از آن اتفاق کذایی گذشت و خواستگار های زیادی را به دلیل ترسی که در خودم داشتم به بهانه های مختلف رد کردم. حالا 25 سالم شده بود و عاشق پسری شده بودم از هم دانشگاهیها که خیلی به یکدیگر علاقمند بودیم و به واقع نمیشد به او نیز جواب رد بدهم. همچنین جرات این را که این مسئله را به او بگویم نیز نداشتم. بالاخره با هم ازدواج کردیم و در چند روز اول زندگیمان او پی به این مسئله برد. اوایل او را با عناوین مختلف از جمله اینکه پرده ی من حلقوی است فریفتم ولی او نپذیرفت و قبل از اینکه به اجبار مرا به نزد متخصص زنان ببرد، همه چیز را فهمید چرا که حقیقت را به او گفتم.
هیچ وقت یادم نمی رود که چقدر آن شب گریه کرد و بعد از بی وفا نامیدن من، چند صباحی بعد طلاقم داد.
حالا من مانده بودم و زنی که دیگر دختر نیست. یک زن طلاق گرفته. زنی که قبل از ازدواج هم دختر نبود.
واقعا چه بود این تکه پوستی که حتی هنوز هم دلیل بیولوژیکی برای وجودش نیافته اند و با از بین رفتنش سالیان زیادی از زندگی من تباه شد و فرصت های زیادی را برای خوشبخت شدن از دست دادم؟
واقعا فقط برای اینکه زن هستم و این تکه پوست در وجودم نیست باید طرد شوم؟ آیا به واسطه نداشتن بکارت باید حق انتخاب و زندگی راحت از من سلب میشد؟ شاید بهتر بود میدوختمش و با فریب برای خودم زندگی زیبایی دست و پا می کردم. دیگر پدرم هم من را پذیرا نبود و مجبور بودم تنها زندگی کنم…. تنهای تنها…"
تا به امروز بسياري در مورد تابوهاي اجتماعي نوشته اند ، آنها را به نقد كشيده اند و در مورد درست يا غلط بودن آنها نظر داده اند بسياري با استفاده از دلایل علمي سعي كرده اند در مقابل بسياري از اين تابوهاي خرافات وار بايستند ولي هنوز بسياري بر اين گونه سنتهاي خرافه وار پافشاري مي كنند و آنها را همچون دستورات الهي مي پرستند. هنوز میشنویم که جایی از همین مملکت, دختري به جرم نداشتن پرده بكارت بدون هيچ دليل منطقي به قتل ميرسد و يا زوجي در شب اول عروسي كارشان به طلاق مي كشد. هنوز نشانه پاك بودن و شرف يك دختر پرده ايست كه مي شود با چند هزار تومان آن را دوباره بنا كرد ... اما چه مي توان كرد ؟
چگونه مردی که هیچ دلیلی برای "پاک" بودن یا "ناپاک" بودنش نمیتوان یافت، انتظار دارد که دختر، ثابت کند که قبل از ازدواج با او "پاک" بوده و دست از پا خطا نکرده؟
چگونه میتوان انتظار داشت که چند قطره خون، تضمینی برای یک زندگی خوشبخت باشد؟
آیا نمیتوان بدون شکستن این مهر "بکارت" از زندگی جنسی پیش از ازدواج لذت برد؟
چرا بعضی از مردان جامعه ما آنقدر ظرفیت پذیرش حقیقت ندارند که دختر برای حفظ آبروی خویش مجبور به توسل به بکارت مصنوعی شود؟
محروم کردن دختر از لذت، آن هم در دوره یی که این احساس در اوج به سر میبرد، نا عادلانه نیست؟
تابویی به نام پرده بکارت، تضمین کدام خوشبختی در زندگی خواهد بود؟
کدام پسری میتواند ادعا کند که در دوران مجردی دست از پا خطا نکرده؟
آیا زمان شکستن این تابوها نرسیده؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.