در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم ... ویران شود این شهر که میخانه ندارد
ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد ... صد عقل به مسجد شد و خمخانه ندارد
در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم ... ویران شود این شهر که میخانه ندارد
درخویش تپیدیم ولی داد فزون شد ... بیداد ز دادی که غم خانه ندارد
دیوانه ترین مردم شهرم ، توکجایی؟ ... تا فاش بگویم چوتو افسانه ندارد
گیسوی بلندت همه شب ماه نهان کرد ... آن مو که تورا هست دمی شانه ندارد؟
نغزی به مثل گفت همان طره ی زلفت ... گر روز شود شمع تو پروانه ندارد
ما دلشدگان خیل اسیران شماییم ... این خیل دریغ از تن و کاشانه ندارد
چون باز کنی پرده ز رخسار بگویی: ... این دام پر از صید چرا دانه ندارد
صالح که غزل گفت به تهییج تو لوتی ... طاهر نشود تا می مستانه ندارد
رضا جمشیدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.